یه قُلُپ فلسفـــــه...



اول دبیرستان بودم. نه سال پیش! معلم از نوروز و عید و دید و بازدید گفت. نظر خواست. بچه ها از بی‌حوصلگی و تکراری بودن و از این که کاش آدمها در تعطیلات برای خودشان بودند، نه در اسارت تعارف و عرف کلیشه‌ای، گفتن. حرفشون خیلی برام عجیب بود. پر از ذوق و اشتیاق بودم برای بهار. اون موقع ها آرزویی داشتم که الان به نظرم آرزوی سوخته س و الان آرزوهایی دارم که اون موقع ها بهشون میخندیدم.

نظر من الان، نظر همون بچه هاست که من فکر میکردم افسردگی گرفتن. که سعی میکردم با قشنگی های بهار و نوروز روبه روشون کنم.

من تازگی ها بالغ شدم! و همه ی این مدت داشتم سعی میکردم که آدمهارو قشنگ ببینم. ولی نتونستم. حالا تنهایی رو ترجیح میدم و همش به این فکر میکنم کاش آدمو به زور درگیر این دید و بازدید های پرحاشیه و مسخره و خالی از عاطفه و محبت نکنن.


باید یه رازی پشت روزهای آخر هر سال باشه که این همه سنگین و بی رحم و سخته. دو هفته‌س دلم سنگینه. یهو یاد بدترین تجربه‌هام میوفتم و تنها چیزی که تو ذهنم نقش می‌بنده اینه که آره، تا تهش قراره همین باشه. همین که تا چشمه بری و تشنه برگردی، سرنوشت محتوم توعه. حالا من وسط قسمت عمیق استخرم و تو سر آب میزنم جای همه‌ی عاملین نرسیدن هام و ضعیف بودن‌هام و گریه میکنم و میشه یه چیزی تو مایه های اون شعرا که تو بارون گریه میکنم چون هیشکی نمیفهمه که گریه کردم و فلان.

همه از شروع دوباره حرف میزنن، حس و حال غالب میشه حس و حال برنامه های رادیوی اول صبح ولی این منم که میخوام فقط آهنگ گوش بدم و هیچ صدایی از دنیای واقعی نشنوم. من مدتهاست دارم تو دنیایی زندگی میکنم که خیلی از دنیای واقعی که جسمم هست دوره. این یکی از راز های خوشحالیم تو دنیای واقعیه! آره خوشحالم وقتی هرچی میخوام رو تو دنیای رویایی‌م دارم و باورشون دارم. به خیلی هاشونم رسیدم تو دنیای واقعی و این امید هنوز زنده س که ممکنه.


اما خب الهام بیا فعلا شکرگزار باشیم. بیا تو بغل خودم دختر جون!


شب، اوقات عجیبی‌ه برای خونه. وقت خواب، که خونه به خواب می‌ره، همه اهالی خونه به خواب می‌رن و تو بیداری! سیاهی شب، میدوعه تو خونه، فرششو پهن می‌کنه رو اثاث‌ها، و صداشو زمزمه می‌کنه تو گوشت و از رازهاش می‌گه. به خودت می‌آیی می‌بینی وسط اون تاریکی‌ها داری یه چیزایی می‌بینی، گاهی خوب، بیشتر ترسناک!

انگاری تو این حال، خونه میره رو مود ماورایی‌ش، میتونه جزیی از کل دنیای ناشناخته‌ی دیگه باشه و تو، توی این دنیا تنهایی.

اما وقتی یکی بیدار باشه و تو پذیراییِ خاموش، کانال‌های تلویزیونی رو که صداش بسته‌س، بالاوپایین کنه،

یا همسایه‌ی طبقه‌ی چهارم ساختمون پشتی چراغ بالکنش که روبه روی پنجره‌ی اتاق توعه رو روشن گذاشته باشه،

یا جیرجیرک باغچه‌ی پرقصه‌ی همسایه از آخرین روز زندگی کوتاهش به آواز استفاده کنه،

باعث میشه خونه نره توی یه دنیای دیگه و همین‌جا رو همین زمین بچسبه به حوادث قابل پیش‌بینی و روزمره‌ی زندگی.

اما اگه بخواد بره به اون دنیا، تورو که بیداری و داری تاریکی‌ای رو که نور ماه مرموزترش کرده رو ورق میزنی، میبره به تونل سیاهی که تهش هیچ نوری نیست که بزرگ و بزرگتر بشه. جایی که آدم با خودش و فکراش تنها میمونه. شاید برای همینه که آدما از بچگی تا بی‌نهایت از تاریکی میترسیدن. چون تاریکی اونارو به دنیایی غیرقابل پیش‌بینی می‌بره و باعث میشه خواب‌های ناخوشایندی رو ببینن که هرچی تلاش میکنن، نمیتونن ازش پاشن!

شاید برای همینه که آدما از مرگ میترسن. چون مرگ همین تاریکی‌ایه که یه روزی باهاش تنهاترین میشیم، تو دنیایی که اگه حتی صدا هم توش وجود داشته باشه، برای شنیده نشدنه!


- من.نمیدونستم. منو. ببخش!

+ این اتفاق حتما میوفته. ولی نه الان! تو عزیز دل منی. و این اولین باره. و این اولین باره که در هم شکسته میشم. میبخشم اما، فقط یه خرده دیرتر. و این حق رو دارم. تو باختی پسر! این بازی رو باختی. این بازی کوچیک رو. اما این آخرش نیست. بخشیده میشی. برمیگردیم به دوتایی بودن پر عشقمون، انگار که اتفاقی نیوفتاده. انگار که چیزی نشکسته! اما بی‌انصافیه اگر پیش خودت فکر کنی که من همیشه اون آدم بخشنده‌ام. عاشقی آدم رو احمق جلوه میده. اما آدما تا یه جایی اون آدم احمق باقی میمونن. از یه روزی به بعد فرصت‌ها تموم میشن. و تو دیگه یه بازی کوچیک رو نمی‌بازی. زندگی پر از بازی‌ه. بازی‌های کوچیک، بازی‌ بزرگ رو تشکیل می‌دن. بازی‌های بزرگ، بازی بزرگتر رو تشکیل میدن و این قصه ادامه داره.فرصت‌ها که تموم بشن، این دختر کوچولوی عاشق، دیگه احمق نباشه، تو بازی بزرگ رو میبازی! نگفتم که بترسی. نگفتم واسه شاخ و شونه کشیدن. گفتم که باید تو دوتایی بودن‌های آروممون، دوتایی و دوتایی، مراقبت کنیم از احساس و عشق جاری این زندگی. گفتم که مواظبت کنیم تا فرصت‌ها بمونن، فرصت‌های از دست‌رفته هم تعمیر بشن. گفتم برای اینکه همه‌ی این زندگی برای من با ارزشه. این همون نگاهه. نگاه گرم تو. ترسیدم وقتی چند لحظه‌ی پیش که عصبانی بودی و این چشم‌ها خالی از این نگاه بود.




بی‌ربط:

مبارکی بهمون همیشه‌باهار ^_^


از خیلی خیلی خیلی وقت پیش، بیشتر از پونزده سال که وبلاگ مینوشتم، دلم میخواست یه وبلاگ بی نام و نشون داشته باشم. برای گفتن از هرآنچه که هست. حس خوب نوشتن. اون وبلاگ رو ایجاد کردم. وبلاگی که حتی یه دونه خواننده‌ای که اینجا داره و هزار بار ممنونشتم:) رو نداشت و نداره. بعد کم‌کم نوشته‌هام نامه شد به کسی که عزیزمه، دوستش دارم، دوستم داره و همیشه حسش کردم و باهاش حرف زدم و سرش از زندگی غر زدم. اما اون نیست تو این بُعد از زمان و مکان. میگن آدمایی مثل اون، میرن بهشت. بایدم رفته باشه، چون لایقشه.

امروز سال روز رفتنشه. اما بعضی از رفتن‌ها عطر همیشه موندن دارن. مومنم به این حرف! من امروز رو بهش تبریک میگم همیشه و هر سال که داداش بزرگه‌ی بابا، تولدت مبارک! اون بابالنگ‌دراز نامه های جروشا ابوتیِ منه تو اون وبلاگ که با خیال راحت از دلتنگیام و دوست داشتن‌های یواشکی‌م بهش گفتم. یه سال بود که نام و نشون اون وبلاگ رو گم کرده بودم. مستاصل بودم. یهو یه جرقه باعث شد پیداش کنم. فکر کنم از هوش من ناامید شد و خودش درگوشم گفت آدرسشو که بازم بنویسم براش. این منِ خنگ، مرد نازنین :))))

به یاد پارسال، که تولدت رو با صدای قشنگ همیشه‌بهار بهت تبریک گفتم. وقتی که اون روز کلی نقشه کشیدم تا از طرف دیگران هم بهت هدیه بدم. دستام عرق کردن، قلبم تندتر زد، زانوهام لرزید و شد آنچه شد.


بالاخره بعد از چند ماه دست به یقه شدن با دنیای عجیب این کتاب، امروز، شنبه، بیستم بهمن، ساعت هفت‌وچهل دقیقه‌ی عصر، به صفحه‌ی چهارصدوشصت‌وهفتش رسیدم و تمومش کردم. عین دکترها وقتی که میخوان تاریخ مرگ متوفی رو اعلام کنن، گفتم! اما دنیاش برام تموم نشده. نمیشه. اون دنیای عجیب با اون آدمای اعصاب خرد کن عجیب ادامه پیدا میکنه. حتی ممکنه خوابشم ببینم!

غمگین‌کننده نیست؟ من وحشت مازاد دارم از دیر دیده شدن. به چه دردم میخوره وقتی یکی بیاد بالای قبرم و تحسینم کنه و بهم عشق هدیه کنه! نویسنده‌ی کتاب؛ جان کندی تول، کتابشو پیش هر ناشری میبرده، نخونده ردش میکردن. کتابی که خیلی براش زحمت کشید. دست آخر هم تو جوونی، یعنی سی سالگیش خودکشی میکنه. مادرش، یازده‌سال، کارای کتابش رو پیگیری میکنه و بالاخره چاپ میشه و کلی تحسین میشه و کلی عشق هدیه میگیره و جایزه میبره!

این از اون کتاب‌ها بود که مقدمه‌ش قصه‌ی تامل‌برانگیزتری از متن کتاب داشت. تاملی که سایه میندازه رو تن زندگی آدم تو لایه‌لایه‌های روزمره و آدم رو از دیر دیده‌شدن به وحشت می‌ندازه و آدم رو از دیر دیدن متاسف می‌کنه!

خیلی طول کشید تا این کتاب رو بخونم. و دلیلش بخاطر اعصاب خردکن بودن شخصیت اول مرد قصه، ایگنیشس بود. از اون آدما بود که کلمات قصار رو پشت هم ردیف میکرد و تا گیجت کنه و نفهمی که داره پشت کلمات پنهان میشه تا تورو به جایی برسونه که میخواد؛ جواب اشتباه، تبرئه کردن خودش و حتی جنون! از اون آدما که قدیس بزرگن و این اونان که باید تعیین کنن چرخ روزگار حول چه محوری بچرخه. دریچه‌ی اون هم نقش مهمی توی قصه داشت، معلوم نبود دقیقا چیه؛ دریچه‌ی قلبش، جهان‌بینی‌ش یا دریچه‌ای که یه آدم مرده از توی قبر به دنیای زنده‌ها پیدا می‌کنه!

قصه‌های مختلفی گفته میشه. تنهایی های اعصاب‌خرد کنی که آدمهایی که با هم زندگی می‌کنن رو تبدیل به شخصیت‌هایی میکنن که بهتره برای آرامش و رهایی زمین از آلودگی صوتی، دیگه با هم زندگی نکنن!!! خب وقتی با همیم و تنهاییم و زخم زننده‌ایم، هیولا خواهیم شد و هیولازاده! اوه چه فلسفی!

عکس روی جلد کتاب پاپ‌کورنه. بیایید سعی کنیم ربطش بدیم به قصه. مثل یه فیلم بود؟ مثل یه بازی بود. دیر دیده شدی، و داستان پیچیده شد، چرخ گردون به افتخار بازنده‌ها چرخید و بعضی‌ها گریختن به گذشته! تیتراژ پایان.



اتحادیه ابلهان

جان کندی تول

ترجمه پیمان خاکسار

نشر چشمه

برنده جایزه پولیتزر 1981




دارم کتاب می‌خونم. صفحه‌ی 326 از اتحادیه‌ی ابلهان، اونجا که رسیده به یادداشت‌های ایگنیشس، پسری که با حرف زدنش شما یقین می‌کنید، اون یه دیوونه‌س در حالی‌ که نمی‌تونید این ادعا رو ثابت کنید و دیوونه بودن خودتون، ثابت می‌شه! دارم کتاب می‌خونم:
"پس از چند دقیقه که طیِ آن به سادگیِ تمام برتری اخلاقی‌ام را بر این منحط به اثبات رساندم، دیدم که دوباره مشغول به اندیشیدن به بحران‌های عصرمان شده‌ام. ذهنِ همچون همیشه رام‌نشدنی وسرکشم کنار گوشم نقشه‌ای چنان شکوهمند و جسورانه زمزمه کرد که در وهله‌ی اول از فکر آن‌چه می‌شنیدم به خود لرزیدم. ملتمسانه بر سر ذهنم فریاد کشیدم: بس کن! این دیوانگی‌ست.".برای رسیدن بهش باید سخت تلاش کنم. ولی چطور میتونم؟! این باور من باور درستی‌ه؟! کاش می‌شد دورتر رفت. مثلا اگه تهران نشد، اصفهان. می‌شد نه؟! آدم بزرگ می‌شه اون وقت‌ها که از مامن امنش دور می‌شه و با تنها بودنش و دنیای دور از پناهگاهش رو‌به‌رو می‌شه. این هدف منه. که منو یه قدم به اون نزدیک می‌کنه. نمی‌خوام ناامید شم.
همچنان دارم کتاب می‌خونم ولی متوجه شدم بعد از خوندن یه صفحه، هیچی ازش متوجه نشدم. من داشتم کتاب فکرهامو ورق میزدم، جای کتاب توی دستم! برگشتم عقب تا بفهمم یادداشت ایگنیشس به کجا رسید؛ " ولی هنوز گوشم به ندای مغزم بود. فرصتی پیش آمده بود که دنیا را به واسطه‌ی انحطاط نجات دهیم.".اوه پسر! این کتاب رو پیمان خاکسار ترجمه کرده. یعنی منم می‌تونم یه روز اینهمه با‌سواد بشم؟! منی که از حد متوسط هم زبانم پایین‌تره. ترسناک نیست که مدام رویاهام عوض می‌شن. ترسناک نیست که رویاهای بیست‌وسه سالگی‌م کودکانه به نظر میاد؟ همه‌ی این حرفها وقتی به ذهنم رسید که آهنگ how do I stop loving you از humperdinck پخش می‌شد و منو برد به این فضا. پست آخر اینستامم که درمورد دریم‌کچر نوشتم یه موسیقی بدون کلام بود که بهم گفت چی بنویسمش. بهش می‌گم جنون لحظه‌ای. تو نمی‌دونی چطور، و فقط می‌خوایی انجامش بدی. مثل الان که کتاب رو بستم و اومدم اینجا تا بنویسم!


من آن‌جا بودم. می‌توانستم از دیوارها رد شوم. میتوانستم از ساب آقای اوه هم تند تر حرکت کنم. می‌توانستم کله بکشم وسط داستان به گربه‌ی مظلوم کنار گاراژ خانه ی پیرمرد لبخند بزنم و به سگ بی ادب چکمه‌ی زمستانی، زبان درازی کنم. من آنجا بودم. درست میان صفحات کتابی که اسمش مردی به نام اوه بود و فردریک بکمن آن را نوشته بود. کتابی که در شناسنامه اش آمده از ادبیات سوئدی است و در مقدمه اش آورده شده که فردریک بکمن همسری ایرانی، به نام ندا ازدواج کرده است و برای همین است که اینقدر خوب میشناسد ما را و پروانه ی داستانش را. پروانه زن ایرانی بود که به تازگی با خانواده اش به همسایگی اوه نقل مکان کرده بودند.

من آن جا بودم و بین زمان گذشته و حال داستان غوطه میخوردم. بغض میکردم و میخندیدم. عصبانی میشدم و بی حوصله میشدم. اوه پیرمردی بود که قواعد خودش را داشت. اوه ی جوان، شاید از دور یک مرد بی حوصله ی خشکِ ی احساس. اما سونیا همسرش این را فهمید که اوه گنجی از احساس و شرافت در وجود دارد و اوه ی جوان این را فهمید که سخت عاشق اوست. حالا که هزار اتفاق افتاده است و او تنهاست و میخواهد نباشد و هزار اتفاق می افتد تا که بماند و باشد و سر وقتش دیدار تازه کند با محبوبش.

من آنجا بودم. شما هم اگر کتاب را در دست بگیرید، آنجا خواهید بود. اگر به آنجا رفتید آن موقع که گربه از سر دعا با سگ همسایه زخمی و خسته ست و اوه هم طردش میکند، به گربه بگویید به زودی، رفاقتی را تجربه خواهد کرد؛ به گرمی روزهای تابستان.


.

.

.

دوستش داشتم.

گواهم؟ آن یک ربع بعد از تمام شدن کتاب، که بغل گرفته بودمش با چشم های بسته.


اینکه گاهی دریافت عجیب و بزرگی از یک کتاب نداشته باشی و باز هم حس دوست داشتنت نسبت به آن روان باشد، چیز عجیبی نیست. من عاشق تکه های پازلم. عاشق کنجکاوی کردن و تصویرسازیِ ذهنی. مجموعه نامه هایی که راه طولانی رو طی میکنند و دوستی رو برقرار میکنند با بوی صفحات کتاب. کتابی که جمله هایی که بخواهی زیرشان خط بکشی و برای دیگران نقل قول کنی نداشت اما حس داشت.
محض رضای خدا، من باید با یک کتاب فروشی شروع کنم به مکاتبه ی کاغذی. تمبر، پاکت نامه، صندوق پستی، پستچی. کتاب فروشی ای در آن سر دنیا. با زبانی متفاوت از من. کتابهای محبوبم را سفارش دهم. آنان دنبالش بگردند و نسخه ی دست دوم قابل قبول را برای بفرستند. کم کم دوستی برقرار شود. هدیه بفرستیم و از روزگارمان تعریف کنیم. بدون اینکه همدیگر را دیده باشیم. بدون اینکه کلام به ابتذال کشیده شود. کتاب ها ما را به سفر ببرند و از پهنه ی اقیانوس ردمان کند!
خیابان چرینگ کراس شماره 84، مجموعه نامه نگاری های هلین هانف با کتاب فروشی محبوبش، مارکس و شرکا، در لندن است که در طول سالهای 1949 تا 1969 نگاشته شده است. 

برام مهم نیست چطور به نظر می‌رسم! 

چون وقتی که برام مهم باشه، رفته‌رفته، اونی میشم که نیستم و سعی میکنم بهتر از چیزی که هستم نشون داده باشم، بدون اینکه روندش روبفهمم. همه اگه اینطوری باشن، میشن جمع اشباع شده‌ای از صورتک های قابل پیش بینی و از قبل طراحی شده و همه چیز طعم طبیعی بودن خودش رو از دست میده و همه چی تبدیل میشه به دنیای مرده‌ها. واکنش هایی که طبق قوانین صفرو یکها تعیین شدن. برای همین وقتی میدونم کاری اشتباه، آسیب‌زننده، و آزاردهنده نیست و دلم می‌خواد انجامش بدم، انجامش میدم.

تو می‌گی پیش اون شخص مهم کوچیک میشم؟ درموردم فکرای بد می‌کنه؟ فکر می‌کنه سبک و جلفم؟ 

برام مهم نیست. چرا باید معیارهای سنجش دیگرون، برای من تعیین کنه تو چه مسیری نفس بکشم، و زندگی کنم. اگر کسی فکر میکنه من آدم مناسبی نیستم، این معیار سنجش اونه برای سبک زندگی خودش. بالاخره یکی پیدا میشه که از نظرش یه دختر ذاتا غمگینِ در ظاهر خوشحال و کلا دیوونه آدم باحالی باشه. نباشه هم باکی نیست. این منم. و من از خودم خوشم میاد.

مهمترین چیز برای من اینه که برای انجام دادن کاری که ذوق زده‌م کرده نقشه کشیدم و حین انجام دادنش، خوشحال بودم.


کتابی که دارم می‌خونم مثل خودمه. داستان یه خطی داره: مرده به نامزدش که دوسش داشته نامه مینویسه اما رفته رفته به خاطر محیطی که درش هست و فاصله احساسش عوض میشه و دردی که به جونش نشسته باعث میشه علاقه ای وجود نداشته باشه و نامه هاش از عاشقانه بودن در میاد و به یه متن سنگین و فلسفی در باب معنای زندگی تبدیل میشه. ولی یه جوری شاخ و برگش داده که نمیفهمم. یه داستان دیگه ی کتاب یه جوری شخضیت ها رو میپیچونه به هم که من نمیفهمم این آدمه یا اون حیوونه‌س که ازش گفته و چند بار میخونمش. چند بار میخونمش. چند بار میخونمش تا حداقل یه ذره بفهممش.

کتابی که دارم میخونم، مثل خودمه.


اولین حضور جدی من توی جامعه، امسال رقم خورد. اول آبان امسال، دوره کارآموزیم توی یه شرکت کامپیوتری شروع شد. قراره کلی چیز درمورد شبکه یادبپ بگیرم و به بقیه کمک کنم که مشکلشون توی این زمینه حل بشه. الان از پشت سیستم محل کارم دارم پست میذارم. اینترنت جهانی برای شلوغی های اعتراض آمیز شهر قطعه و کار و کاسبی خیلی ها از جمله ما خوابیده.

بگذریم.

یادمه بعد از اولین روز، وقتی کار تموم شد حس کردم خیلی خوش گذشته. و تا یک هفته تعجب میکردم که چرا داره بهم خوش میگذره. روز اول تقریبا توی مسیر برگشت می رقصیدم. قبل از اون خیلی نارحت بودم. صداش میکنن سگ سیاه افسردگی. تلوتلو خوران در جستجوی شادی و رسیدن به رویاهام بودم. نرسیدن، نرسیدن و نرسیدن. حتیهمین الانشم خیلی ها درک نمیکنن میگن نباید میذاشتی تا رویایی که سالها براش تلاش کردی، این طور بسوزه. ولی درک نمیکنن. و چه بی رحمانه درک نمیکنن. کلا جز کتی و پنبه، کسی این من رو درک نمیکنه.

الان یه رویای عجیب زیادی گنده ی نرسیدنی دارم و با فکر کردن به اونه که میتونم دووم بیارم. فقط همون. حتی اگه غیرقابل قبول باشه، تو ذهن من که جا شده، پس کسی نمیتونه این تنها راه دووم اووردن منو ازم بگیره و بگه الهام معقولتر باش.

واقعا دلم میخواست کتی رو هر روز میدیدم. دلم براش تنگ شده. حتی اگه بقیه هم باشن همون یه نفری که درکت میکنه نباشه، حس دلتنگی تو رو تنها میکنه.

 

اینجا با تلفنا خیلی درگیرم. و حقیقتش، ازشون میترسم. میترسم اینکه من یه بی دست و پای دیر وارد جامعه شده ی هیچی بلد نیست رو بکوبه توی صورتم. برای همین سر وصل کردنا اغلب سوتی میدم. جواب دادن ها به مشتری ها که هیچی چون تازه دارم یاد میگیریم اصول شبکه رو و باید درس بخونم.

 

اینجا کسی روی من حساب نمیکنه وتقریبا اونقدر ها کسی متوجهم نیست. مثل همیشه ی خودم که فکر میکنم یه جایی حضور خارجی ندارم و این فقط یه قصه س که دارم میخونمش و اینجوری شخصیت هاشو جلوی چشمهام میبینم.

 

دلم براش تنگ شده. من توی دوست نداشتنش مدام شکست میخورم. سالهاست ندیدمش و رویاش از سرم بیرون نرفته و هنوزم فکر میکنم صورتش برای چلونده شدن توسط دست هام باید خیلی نرم باشه. این تعریف من از دوست داشتن زیاده که نصیب هر کسی نمیشه.

 

آدمایی که توی محل کارم هستن رو خیلی دوست دارم. مخصوصا رییس هام و بچه هایی که باهم توی یه اتاقیم. به خاطرشون خدارو خیلی شکر کردم. جو راحت امن و دوست داشتنی یه نعمت بزرگه.

 

من ترسیدم. نه فقط به خاطر بلد نبودن هام و اشتباه کردن هام. یعنی میتونه اون الهامی که توی فکرم ساختمش و یه روح ساختگیه، بره تو این کالبد واقعی من؟ 

همه چیز بستگی به خودم داره.

این روزا اغلب خسته ام. وقت نمیکنم زبان هامو بخونم. هوا خیلی سرده. دوروز پیش برف سنگینی اومد. مدت هاست متن خوب ننوشتم و این پست هم صرفا یه برگی از خاطرات این روزهامه و ارزش ادبی نداره. پادکست آبی نامه م تو حالت تعلیقه چون همش خسته م. و هنوز نتونستم بهش غلبه کنم. این کیبرده هم اصلا راحت و خوب نیست.

 

اون آدم خوبیه ولی من نمیتونم به عنوان کسی که قرار باشه مدام باهاش معاشرت داشته باشم و در قلبمو به روش باز کنم، قبولش کنم. اون خیلی توی ذوقم میزنه و با معیارهای رها بودن و شادی من کنار نمیاد. یه آدم نمیتونه توی همه زمینه ها خفن باشه.


شادیِ عزیزم سلام.

امروز صد و شصت و چهارمین روزیه که ملاقاتت نکردم و امید دارم به زودی توی نگاهم بشینی. شادی جان راستش یک روزی دلم براش تنگ شد. ولی بعدش فهمیدم دلم برای خودم تنگ شده بود، خودِ آغشته به تو وقتی که میدیدمش. دلم برای تو تنگ شده بود. این روزها که نیستی و دنبال تو میگردم، چیزهای عجیبی رو کشف کردم. دیدم که تو عمقِ تاریک اقیانوس دلم یه کلبه‌ی بی‌نور داری. فهمیدم که بعضی وقت‌ها احساس آدم نسبت به بعضی چیزا اینقدر عمیق میشه که شادی داشتنشون، دیدنشون و نفس کشیدنشون تبدیل میشه به یه سکوت حجیم که انگاری از دور وایساده باشی به نظاره خوشحال کننده ترین منظره و ولی خلاف بقیه فقط از دور نگاه کنی و حس کنی اون کلبه‌ی بی‌نور هنوز بی نوره ولی دیگه سرد نیست.

شادی جان بیا این دفعه که قرار کردیم به دیدار دوباره، دوباره زرد بپوشیم و آبی جوری که نور چنان راه برگشتش را گم کنه که به همه جا پاشیده بشه. اصلا تو بیا بشو خورشید، موهات رو موج بده به هر روز ساعت شش و نیم صبح و آلارم گوشی من بشو تا که بگی همه‌ی امروز باتوام.

من که میدونم، پشت دیواری منو میپایی ببینی دلتنگ تو شدم یا نه و دیدی که غم اشکهاشو از چشمام میچه و تو هم فکر کردی که نمیخوام که باشی و شکستی و رفتی توی اون کلبه‌ی تنهایی و سعی کردی مثل رقیبت بشی. میخوام که باشی، خودِ خودت. اونقدر پیدا که بتونم به همه نشونت بدم، اونقدر پرنور که همه‌ی شادی های دلشکسته رو از اون عمق‌های تاریک، به سطح بیاره با چشمایی که لبهاش میخنده!

منتظرت میمونم و سخت تلاش میکنم تا لحظه‌ی دیدن دوباره‌ت، همه چی با شکوه باشه.

در جستجوی تو،

من


سخته.کجه. نابه‌جاست. این روزای از شکل افتاده، اولش یه گوله برف کوچیک بود، حالا ترسناک شده، بهمن شده، آوار شده. این روزا داره بهم سخت میگذره. یاد اون صحنه از سریال کره ای میوفتم که بعد از مدتها دست و پنجه نرم کردن بابت غمش، آروم قدم برداشت سمت دوستانش و آروم و اشک ریخت و خیلی آروم گفت: بچه ها، من، داره، بهم، سخت ، میگذره. چهارتا دوستش بغلش کردن و بابت اینکه به غمش اعتراف کرد احساس کردن حالش بهتر شده.

سرکار فشار بالایی رومه. نه که کار خاصی کنم، فقط به خاطر روحیه‌م. من آدم یک جا نشین کارمندی نبودم هیچوقت. حالا اینطوری شد که باشم. مسیر زندگیم به سمتی رفت که دیگه نشد اونی که انتخابش میکنم رو زندگی کنم، مسیر رفت به سمت قدم برداشتن تو تنها راه باقی مونده و اینو اون روز توی رستوران سر میز به بابا گفتم. ولی بابا فکر میکنه همیشه وقت هست. و این درد منو نادیده میگیره. سرکار دیده نمیشم. و گاهی بهم بی احترامی میشه. خبری از مزایا نیست. و با وجود کرونا هنوز هم هشت و نیم ساعت کار میکنیم. با یکی از رییسا درافتادم. بهشون گفتم من اصلا احساس نمیکنم اینجا بهمون احترام گذاشته میشه. شما فکر میکنید ما یه عده آدم نالایق از زیر کار درو ایم.کاش کرونا بگیرم بمیرم تا آخر عمر عذاب وجدانشو داشته باشید اگه قراره فقط به فکر خودتون باشید :)) و جالب اینه که همه ی اینارو به خنده گفتم. به قول یکی از بچه ها افتادیم تو رینگ و داریم فایت میکنیم. برام مهم نیست. این شرکت اینقدر حدش برام پایینه، که یه جاییه برای رفتن، نه موندن! بنابراین حداقل اینجا اون آدمی نخواهم بود که حرفای دلشو فروبخوره، و فقط آسیب ببینه. من برای این اولین شغل بی حقوق اشک ریختم چون نفسمو به شماره انداخته حالا رای مو عوض کردن به صبوری. به اینکه یه ذره بیشتر صبر کن اوضاع بهتر میشه و فلان. باشه.

ولی اون آدم اینقدر ناامنه که وقتی ازش انتقاد کردم افتاده سر لج. بد نیست. وقتی چیزی برات مهم نیست که از دستش بدی، بهت قدر میده که بجنگی. این کار برام مهم نیست گرچه چیزای زیادی یاد گرفتم ولی خب قرارم بر نموندنه پس با خیال راحت منتظر میشم ببینم قراره چی بشه. آسودگی جالبیه وقتی نترسی از دست دادن و راحت لجبازی کنی.

این روزا برنامه م اینه. کار و خواب و این لالوها زبان و گریه ی بسیار. دلم براش تنگ شده. کلاس خوبی میرم. فالم که نسبت به قبلنا چیزای بهتری توش نوشته میشه. مامان هنوز روم قرآن میخونه و فوت میکنه و بابا به شیوه ی خودش حمایت میکنه.

اونقدرام اوضاع بد نیست. پس چرا وقتی از رویا میام بیرون، فیلمی که دارم میبینم تموم میشه، آهنگی که دارم گوش میدم به سکوت تهش میرسه، هقی میزنم زیر گریه؟


دنبال چاره بود که یک جای خالی بزرگی که مثل یه سیاه‌چاله‌ی بزرگ توی زندگیش بود رو پر نه ولی تسلی بده. به کتاب‌ها و قصه‌ها پناه برد و ماری رو دید که وسط اون داستان‌ها زنده‌س. تصمیم گرفت هر روز یک کتاب بخونه و براش یادداشت بنویسه و این تصمیم جهادی، لایف استایل زندگیشو متحول کرد و یک سال بعد، دیگه اون آدمی نبود که بود.

قصه‌ها، برای سیاه‌چاله لالایی گفته بودن و اون حالا آروم خاطرات قشنگش رو با ماری مرور میکرد چون که یاد گرفته بود تا وقتی که کسی رو فراموش نکنی و خاطراتش رو به یاد بیاری، قطعا نمرده!

 

 

کتاب تولستوی و مبل بنفش

نینا سنکویچ

ترجمه لیلا کرد

انتشارات کوله پشتی


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دانلود پروژه آمار داستان های کوتاه برنامه مطالعاتی حرف آخر مطالعات اجتماعی My favorite place راه های جوان سازی پوست پونه پلاس نسیم پاییزی نقاشی ساختمان 110 - نقاشی خانه - نقاشی ساختمان - رنگ روغنی - رنگ پلاستیک ح.دیانتی